۸ سال پیش، وقتی واسه اولین بار با [او] رفتم جمعه بازار دو تا چیز خریدم: برای خودم نیمساقهای آبی و طوسی و برای تو پیکسل چوبی یک روز خوب میاد!».
من نیمساقهای آبی و طوسیام را هر روز دستم میکردم
و تو پیکسلات را هیچ وقت وصل نمیکردی به کولهات.
میگفتی حوصله تیکه انداختن ِآدمها را نداری.
من میگفتم: مگه مهمه حرف بقیه؟
هیچی نمیگفتی و لابد مهم بود.
هوا سرد میشد. نیمساق از دستهای من در نمیآمد،
پیکسل تو از جیب جلوی کولهات.
حالا بعد ۸ سال تو رفتهای دور
آنقدر دور که برای نشان دادن جایت مجبور باشم کرهزمین روی میز را بچرخانم و بچرخانم.
نمیدانم پیکسل چوبیات را گم کردهای یا نه،
نمیدانم آنجا هم حرف بقیه که احتمالا معنی نوشته روی پیکسل را نمیفهمند برایت مهم است یا نه،
اما میدانم [کسی] با نیم ساقهای آبی و طوسی ۸ سال صبر کرد تا آن روز خوب بیاید، اما نیامد.
نیامد و ما قرار نبود بیخودی امید داشته باشیم.
امید. حتما امیدت ناامید شده بود که رفتی.
آدم ِ رفتن نبودی تو. بودی؟
همه این حرفها را بهم بافتم تا تهش خیلی بیربط بگویم: تولدت مبارک!
مسخره است، نه؟
منی که تمام این ۸ سال یک بار درست و حسابی تولد مبارک نگفتم بهت، امسال را هم با حرف غم ِ ۸ سال نزدن آن پیکسل چوبی شروع کردم.
اما ببین. هنوز بعد ۸ سال آن نیمساقهایم را دارم و آذر که میآید دستم میکنم و فکر میکنم بالاخره یک سالی خودم برایت کیک میپزم و عین آدمهای معمولی و حتی به شکل کلیشهای برایت تولد میگیرم.
همان روزی که شاید بتوانم دوباره برایت قلدری کنم و بگویم: دیدی. دیدی حق با من بود و یک روز خوب آمد؟
و تو شرمنده سر تکان بدهی که راست میگفتم و تمام این سالها اشتباه کردی که از زدن آن پیکسل خجالت کشیدی.
تولدت مبارک.
تولدت مبارک در انتهای ماه نوامبر
و در ابتدای روزهایی که رفتهای و ما به قول شاهین از گشنگی داریم امید میخوریم.
سارا هاشمی
.
.
.
.
.
پ.ن: نویسنده که واضحِ من نیستم
ولی این حجم از اشتراک برام جالب بود.
درباره این سایت