از پله ها در حال پایین امدن بودم  

تعدادی از بچه های دوره ۲۳ را دیدم. آقای کلانتریان و افشار در میانشان بیشتر از بقیه نظرم را جلب کردند.

جلوتر رفتم، سلام و احوال پرسی. به اقتضای سن بیشتر آقای کلانتریان بود یا بخاطر اینکه معلم مان بوده اند؛ اول با ایشان دست دادم و بعد با آی افشار. 

پرسیدم ک شما اینجا چه می کنید؟ پنجشنبه است و شما حاضر؟ هماهنگ شده است که این تعداد ۲۳ ای و شما اساتید اینجا اید؟ 

جواب ام را خود جناب کلانتریان دادند. 

گویی سطلی آب یخ را رویم خالی کرده باشند، البته ک رابطه ام با آب در مدرسه خوب بوده، ولی انگار این جواب تکه ای از روح ام را جدا کرده باشد. حس اش می کردم، جدایش را. همان سطل آب یخ حجم شوک وارد شده را بهتر منتقل می کند. 

مثل همیشه لایه ی خارجی متعهد می شود که با لبخندی تلخ و ساختگی مانع باخبر شدن دیگران از ناراحتی لایه ی داخلی بشود. 

گرد ایستاده بودیم دورش. دست می داد و بغل می کرد و خداحافظ می گفت.

ب من ک رسید هم همین کار را کرد. طبیعی بود چون نه او از حال درون من خبر داشت و نه من. البته فکر می کنم هردوی مان متوجه این لبخند تلخ تصنعی شدیم. 

رفت!

به همین سادگی . 

وقتی می نویسم "به همین سادگی" باید تصویری تار را در ذهن بکشید. تصویری ک ب علت تار بودن اش، فقط کلیت را نشان می دهد؛ رفتن را. 

کمی صبر کنی و تعمق تا عکس را با وضوح ببینی، متوجه می شوی این قدر ها هم ساده نیست. 

سختی های بسیاری نمایان می شوند. درد های سنگینی درخشش می کنند.

حرفم را پس می گیرم اصلاً. 

رفتن به همین سادگی نیست.

آن هم رفتن جانی از جانان. 

من خود ب چشم خویشتن دیدم ک جانم می رود. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها