صحنه اول
والا مایی که از 6 جهتمون لوله های آب گرم شوفاژ رد میشه و تمام در و پنجره هامون صد جداره است؛ چه می فهمیم سرما یعنی چی؟
تو خونه ک با تیشرت و نهایت سویشرت می چرخیم.
بیرونم که اگ چرم گوساله ی اسرائیلی تنمون نباشه، پشم گوسفند استرالیایی تنمونه.
ما با این شرایط سرما می فهمیم؟ درکی داریم ازش؟
خونه گرم و نرم، ماشین همینطور، مدرسه و دانشگاه و محل کار هم. حالا تو هی بیا از سرمای جان سوز این روزهای زمستان برای ما تعریف کن. ما اصلاً درکی نداریم از این حالت ها.
ما جان سوز نمی دانیم یعنی چه .
اصلاً وقتی می گویی سرمای جان سوز، نیمی از ما فکر می کنیم آرایه ای ادبی به کار بردی. سرما مگر موجب یخ زدن نبود ؟ سرما که نمی سوزاند.
ما طاقت فرسا نمی دانیم یعنی چه .
از من می پرسی؛ من که می گویم ما اصلاً طاقتی نداریم که بخواهد فرسایش پیدا کند.طاقت ما نهایتِ نهایت در حد رفتن توی بالکنه.
اونم تازه اگه سرما نخوریم و شش شبانه روز نیوفتیم گوشه ی خونه بعدش.
خلاصه وقتی می گی سرما، ما به اوون کاپشن قشنگِ و پُلیوِر تنگِ فکر می کنیم تهِ تهِ اش.
صحنه دوم
والا مایی که از 6 جهتمون سوز و سرما می زنه و هیچ چهار دیواری ای نداریم که بریم توش؛ چه می فهمیم گرما یعنی چی؟
گفتم که خونه ای به اون صورت نداریم، یه زیر پله ای، انباری ای، یه جایی که نمیریم معمولاً پیدا میشه واسمون.
آتیش درست می کنیم کلاً. هم راحته هم بی دردسر. چوب می خواد دیگه فقط. یه قوطی حلبی هم تو بازار پیدا می کنیم همیشه.
یه خرده بدیش شبا ست. نکه بیدار نیستیم بهش برسیم، خامو میشه. چوب هام درس درمون نیستن اکثرن لامصبا.
ما با این شرایط گرما می فهمیم؟ درکی داریم ازش؟
ببین، کلاً از شهریور به اون ور سرد میشه دیگه. ما که همش تو کوچه خیابونیم قشنگ می فهمیم چی شده. سختی شم تا برف اولِ، برف اول که زد دیگه عادت می کنیم. هر از گاهی از این باد سگیا می زنه، اونارو دیگه باید با خود حضرت ابالفضل طی کنی. اتفاقا یکی دو سال پیش بچه های محل پایین، یکی دو تاشون تو همین سوز و سرما رفتن. بی کس بودن، بی کس تر از من.
هرسال شانس بیاریم، خوووب بگردیم، تیز و بز عمل کنیم؛ یه کاپشنی، بافتنی ای چیزی نسیبمون بشه سر زمستون. وگرنه باید صد تا لباس رو صد روز تنمون نگه داریم.
جای گرم و نرم که، اره بابا . تجربه شو داشتیم. این کاسبای محل، مغازه هاشون بد گرمه دهن سرویسا. مشتری بیاد بره من همون دم در گرما رو می قاپم. (با خنده ی شیطنت آمیز) نرمی رم که فقط می بینیم دیگه.
آها، مسجدم رامون بدن خوب گرمه. قربونه کرم اش برم.
صحنه اول
والا مایی که از 6 جهتمون لوله های آب گرم شوفاژ رد میشه و تمام در و پنجره هامون صد جداره است؛ چه می فهمیم سرما یعنی چی؟
تو خونه ک با تیشرت و نهایت سویشرت می چرخیم.
بیرونم که اگ چرم گوساله ی اسرائیلی تنمون نباشه، پشم گوسفند استرالیایی تنمونه.
ما با این شرایط سرما می فهمیم؟ درکی داریم ازش؟
خونه گرم و نرم، ماشین همینطور، مدرسه و دانشگاه و محل کار هم. حالا تو هی بیا از سرمای جان سوز این روزهای زمستان برای ما تعریف کن. ما اصلاً درکی نداریم از این حالت ها.
ما جان سوز نمی دانیم یعنی چه .
اصلاً وقتی می گویی سرمای جان سوز، نیمی از ما فکر می کنیم آرایه ای ادبی به کار بردی. سرما مگر موجب یخ زدن نبود ؟ سرما که نمی سوزاند.
ما طاقت فرسا نمی دانیم یعنی چه .
از من می پرسی؛ من که می گویم ما اصلاً طاقتی نداریم که بخواهد فرسایش پیدا کند.طاقت ما نهایتِ نهایت در حد رفتن توی بالکنه.
اونم تازه اگه سرما نخوریم و شش شبانه روز نیوفتیم گوشه ی خونه بعدش.
خلاصه وقتی می گی سرما، ما به اوون کاپشن قشنگِ و پُلیوِر تنگِ فکر می کنیم تهِ تهِ اش.
صحنه دوم
والا مایی که از 6 جهتمون سوز و سرما می زنه و هیچ چهار دیواری ای نداریم که بریم توش؛ چه می فهمیم گرما یعنی چی؟
گفتم که خونه ای به اون صورت نداریم، یه زیر پله ای، انباری ای، یه جایی که نمیریم معمولاً پیدا میشه واسمون.
آتیش درست می کنیم کلاً. هم راحته هم بی دردسر. چوب می خواد دیگه فقط. یه قوطی حلبی هم تو بازار پیدا می کنیم همیشه.
یه خرده بدیش شبا ست. نکه بیدار نیستیم بهش برسیم، خامو میشه. چوب هام درس درمون نیستن اکثرن لامصبا.
ما با این شرایط گرما می فهمیم؟ درکی داریم ازش؟
ببین، کلاً از شهریور به اون ور سرد میشه دیگه. ما که همش تو کوچه خیابونیم قشنگ می فهمیم چی شده. سختی شم تا برف اولِ، برف اول که زد دیگه عادت می کنیم. هر از گاهی از این باد سگیا می زنه، اونارو دیگه باید با خود حضرت ابالفضل طی کنی. اتفاقا یکی دو سال پیش بچه های محل پایین، یکی دو تاشون تو همین سوز و سرما رفتن. بی کس بودن، بی کس تر از من.
هرسال شانس بیاریم، خوووب بگردیم، تیز و بز عمل کنیم؛ یه کاپشنی، بافتنی ای چیزی نسیبمون بشه سر زمستون. وگرنه باید صد تا لباس رو صد روز تنمون نگه داریم.
جای گرم و نرم که، اره بابا . تجربه شو داشتیم. این کاسبای محل، مغازه هاشون بد گرمه دهن سرویسا. مشتری بیاد بره من همون دم در گرما رو می قاپم. (با خنده ی شیطنت آمیز) نرمی رم که فقط می بینیم دیگه.
آها، مسجدم رامون بدن خوب گرمه. قربونه کرم اش برم.
بسم الله الرحمن الرحیم
عَسى أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ
وَ عَسى أَنْ تُحِبُّوا شَیْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ
وَ اللَّهُ یَعْلَمُ
وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ
محتاجم به دعایتان، دعایی که برادر برای برادر !!
بهم گفتن که اینقدر ناامیدانه ننویس و اینقدر شاکی نباش.
نقاط قوت رو هم ببین و سعی کن توصیفشون کنی. نه فقط برای مخاطب ک برای روحیه ی خودت.
پس بذارید این مطلب رو هم بگم و بعد وارد برهه ی جدید یادداشت ها بشیم.البته ک بنظرم بیشتر به سکوووت مطلق نزدیک خواهم شد تا نوشته های امیدوارانه تر.
این روز ها، میان بالا و پایین رفتن در طبقات دانشکده، میان چرخیدن در دانشگاه های مختلف و لا به لای صحبت دانشجویان رشته های مختلف تر؛ یک حسی بهم دست میده:
حس اون توپی ک از یک متری دروازه به تیرک کوبیده میشه و آه حسرت رو از نهاد تمام مخلوقات حاضر در صحنه بلند می کنه.چه کسانی که برای رسیدن توپ تا یک متری دروازه تلاش کردند و چه کسانی که فقط نظاره گر هستند.
کاش با جوان های مردم یا بهتر بگویم سرمایه های این سرزمین.
کاش با قشر دانشجو چنین نمی کردند.
کاش حداقل مسیر بهتری را جلوی پایشان می گذاشتند.
کاش هدایت بهتری صورت می گرفت.
کاش انتخاب هاشان اگاهانه تر بود.
کاش برنامه ریزی طوری بود ک توپ از خط دروازه رد می شد.
لعنت به این کاش .
به تاریخ بیست و چهارم دی ماه سال هزار و سیصد و نود هفت هجری شمسی و امضای حقیر
شرمنده ام ک روی میز کمی بهم ریخته بود . گفتم همین طور، طبیعی تر است.
پدرم گاه صدا میزندم شعر سپید
بس ک آشفته و رنجور و بهم ریخته ام
*
*
-این جامدادی با تمام محتویات ارزشمند و بعضا تاریخی اش گم شد. حتی با گذشت زمانی بیش از یک ماه هنوز ناراحتم از نبودش. اعتراف می کنم ب وابستگی ام.
-کامپیوتر را هم وابسته ام؛ با این تفاوت ک هنوز گم اش نکرده ام.
-کادویی ک کادو نباشد کادو نیست. آن "این نیز بگذرد" خوب بر دلم نشست وقتی هدیه گرفتم اش. در سختی های ذهن ساخته ی خودم خیلی کمک ام می کند این جمله. یک جور آخرت گرایی خاص هم در خود نهفته دارد. دست آن رفیق با سلیقه ی مان درد نکند. :)
-دروغ چرا. به سر به زیری چراغ مطالعه ام حسودی ام می شود. خیلی متواضع و با خشوع، نور می بخشد در تاریکی اتاق: یخرجهم من الظلمات الی النور. نه حرفی، نه منًتی، نه شکایتی، نه توقعی. هر وقت می خواهم اش هست. حتی وقت هایی ک لازم اش ندارم هم هست. تازه فکر می کنم شب ها ک روی میز خوابم می برد؛ با ترحمی خاص نورش کمتر هم می شود که اذیت نشوم.
-از ستار العیوب بودن رو میزی ام هم خوشم می آید. اصلاً رو میزی ام را انداخته ام که کثیفی همیشگی روی میز را بپوشاند. واقعاً هم خوب پوشانده. کار ارزنده ی اصفهان است که در اردوی جهادی سوم به پیش خریدم اش.
-حرفی در مورد برج میلاد و ایفل و ارتباطشان هم ندارم.
یکی دو تا فریاد دارم در این مورد؛ چیزی مثل نفخ صور.
فریاد را ک نمی توان نوشت.
*
*
تویی در دیدهام چون نور و محرومم ز دیدارت
نمیدانم ز نزدیکی کنم فریاد، یا دوری!
*
*
گذشت از نظرم یار سرگران فریاد
نظر نکرد به این چشم خونفشان فریاد
به یک دهن چه فغان سر کنم، که سینه من
تهی ز ناله نگردد به صد دهان فریاد
ز آه سرد شود بند بند من نالان
که از نسیمی خیزد ز نیستان فریاد
چو من به ناله درآیم به رنگ پرده ساز
شود بلند ز هر برگ گلستان فریاد
ز بیم هجر شب وصل من به ناله گذشت
که در بهار کند بلبل از خزان فریاد
بود چو گوش فلک از ستاره پرسیماب
چه حاصل است رساندن به آسمان فریاد؟
نمی رسند به فریاد غافلان، ورنه
در آستین بودم همچو نی نهان فریاد
چنان به درد بنالم ز بی پر و بالی
که خیزد از خس و خاشاک آشیان فریاد
به خوردن دل خود قانعم ز خوان نصیب
هما نیم کنم از درد استخوان فریاد
چه جای زر، که در انصاف بخل می ورزند
ز بی مروتی اهل این زمان فریاد
چو نیست در همه کاروان زبان دانی
چرا کنم چو جرس با دو صد زبان فریاد؟
چو تار چنگ شود مد ناله هر رگ من
چو سر کنم شب هجران دلستان فریاد
رسد نخست به زور آوران شامت ظلم
که پیشتر ز نشان خیزد از کمان فریاد
ز دوری تو شکر لب جدا جدا خیزد
مرا چو نای ز هر بند استخوان فریاد
پرم ز ناله به نوعی که همچو نی خیزد
مرا ز حلقه چشم گهرفشان فریاد
چگونه سرمه به آواز، سینه صاف شود؟
نمی رسد به مقامی در اصفهان فریاد
فغان و ناله عشاق اختیاری نیست
شود ز درد گرانجان سبک عنان فریاد
به گوش دل بشنو ناله های زار مرا
که همچو خامه مرا نیست بر زبان فریاد
نکرد گوش به فریاد من کسی، هرچند
که آمد از دم گرمم به الامان فریاد
به حرف شکوه زبان را اگر نیالایم
ز دردهای گران است ترجمان فریاد
چه گوهرست ندانم نهفته در دل من
که می کند همه شب همچو پاسبان فریاد
درین زمان چنان پست شد ترانه عشق
که در بهار نخیزد ز بلبلان فریاد
نیم سپند که فریاد جسته جسته کنم
مسلسل است مرا بر سر زبان فریاد
به خامشی گره از کار من گشاده نشد
رسد به داد دل تنگ من چسان فریاد؟
اگرچه دادرسی نیست در جهان صائب
ز تنگ حوصلگی می کنم همان فریاد
از پله ها در حال پایین امدن بودم
تعدادی از بچه های دوره ۲۳ را دیدم. آقای کلانتریان و افشار در میانشان بیشتر از بقیه نظرم را جلب کردند.
جلوتر رفتم، سلام و احوال پرسی. به اقتضای سن بیشتر آقای کلانتریان بود یا بخاطر اینکه معلم مان بوده اند؛ اول با ایشان دست دادم و بعد با آی افشار.
پرسیدم ک شما اینجا چه می کنید؟ پنجشنبه است و شما حاضر؟ هماهنگ شده است که این تعداد ۲۳ ای و شما اساتید اینجا اید؟
جواب ام را خود جناب کلانتریان دادند.
گویی سطلی آب یخ را رویم خالی کرده باشند، البته ک رابطه ام با آب در مدرسه خوب بوده، ولی انگار این جواب تکه ای از روح ام را جدا کرده باشد. حس اش می کردم، جدایش را. همان سطل آب یخ حجم شوک وارد شده را بهتر منتقل می کند.
مثل همیشه لایه ی خارجی متعهد می شود که با لبخندی تلخ و ساختگی مانع باخبر شدن دیگران از ناراحتی لایه ی داخلی بشود.
گرد ایستاده بودیم دورش. دست می داد و بغل می کرد و خداحافظ می گفت.
ب من ک رسید هم همین کار را کرد. طبیعی بود چون نه او از حال درون من خبر داشت و نه من. البته فکر می کنم هردوی مان متوجه این لبخند تلخ تصنعی شدیم.
رفت!
به همین سادگی .
وقتی می نویسم "به همین سادگی" باید تصویری تار را در ذهن بکشید. تصویری ک ب علت تار بودن اش، فقط کلیت را نشان می دهد؛ رفتن را.
کمی صبر کنی و تعمق تا عکس را با وضوح ببینی، متوجه می شوی این قدر ها هم ساده نیست.
سختی های بسیاری نمایان می شوند. درد های سنگینی درخشش می کنند.
حرفم را پس می گیرم اصلاً.
رفتن به همین سادگی نیست.
آن هم رفتن جانی از جانان.
من خود ب چشم خویشتن دیدم ک جانم می رود.
این که گفت نفخت فیه من روحی را ما . یعنی من حداقل نمی فهمم، منظورم این است حس اش نمی کنم . اما حالا بارقه هایی از این کلام به من رسیده و مبهوتم کرده.
من فقط این را فهمیدم که انسان ها خیلی خیلی بیشتر از آنچه فکر می کنند توانمند هستند؛ چیزی ورای تصور خودشان.
حتی من، حتی تو.
تامّام
روز سیه پوش مرا رنگ بزن
بی خبری کشت مرا زنگ بزن
ثانیه ای گوش بگیر درد دل خون مرا
باز به خنده برسان چهره محزون مرا
جز تو بگو با که کنم شرح پریشانی دل
کیست که شادم بکند این غم طولانی دل
جز تو بگو با که کنم صحبت از این حال خراب
کیست که نجاتم بدهد از غم بی حد و حساب
راههای بسیاری رو طی نمودم در نهایت به این مهم رسیدم که باید نفس را زیر پا خرد کرد.
نباید چیزی به اسم "من" وجود داشته باشد. این میشود اولین قدم روبه جلو.
شمعی برای فوت کردن نبود که هیچ؛ از پس بالن آرزوها هم بر نیامدم.
امّا با تمام اینها مسیر سخت مشخص است.
تامّام
دکتر دوایی می گفتن چهار تا نشونه وجود داره ک نشون میدن اوضاع متعادل نیست. و اگر دیده میشن جای پیگیری داره.
اشتهای کم یا زیاد
خواب کم یا زیاد
میل جنسی کم یا زیاد
حال و حوصله ی دیگران .
مطلب اول
آیا بیماری تابع آگاهی نیست ؟!
مطلب دوم
جایگاه تعادل در زندگی کجاست ؟!
مطلب سوم
علم بشر چقدر با حقیقت فاصله داره ؟!
مطلب چهارم
من خوبِ خوبم. شما چطور ؟!
پ.ن:
امّا تو باور نکن!
هوالحق
عکسا عکسای گوشیه که حتی وقت برای کراپ کردن شون هم نذاشتم :)
]
"هیچ حواسم نبود . دو فنجان ریختم" که خب معروفه و مشهور.
اینجا من حواسم بود و یک فنجان ریختم!
همین قدر منظم!
بی رنگ و با رنگ
دارالمرحمه :)
تعویض پرچم بعد شبای قدر
دستاویز . یادم باشه بعدا تولید خودمو آپلود کنم.
یاد رفقا :)
دردسر می گشت وگرنه
درد دل بسیااار بود
بارون و ابر و حرم :)
دلخوشی بیرون حرم :)
ورنه گدا مطالبه آب و نان کند به روایت تصویر
در ما و تو چیزی نیست
نزدیک تر از دوری
کشتیها که شب در پهنه اقیانوس از کنار هم می گذرند
با هم گفتگویی کوتاه دارند:
نخست به یکدیگر علامت می دهند
و سپس صدایی در تاریکی شنیده می شود.
چنین است در اقیانوس زندگی که ما چون دو کشتی از کنار هم می گذریم
و با هم گفتگو می کنیم:
نخست یک نگاه
و سپس یک صدا
و آنگاه تاریکی و سکوت.
هنری وادزوُرث لانگ فلو
"Signals in the Dark"
Ships that pass in the night, and speak each other in passing,
Only a signal shown and a distant voice in the darkness.
So on the ocean of life we pass and speak one another,
Only a look and a voice, then darkness again and a silence.
Henry Wadsworth Longfellow
برگرفته از کتاب "در قلمرو زرین"
ترجمه و توضیح: حسین الهی قمشه ای
نقاشی اثر
David Haughton
پ.ن: آخ که چقدر این تشبیه بر جان و دلم نشست .
نخست یک نگاه
و سپس یک صدا
و آنگاه تاریکی و سکوت.
همه ی اجزای این تشبیه دقیق اند . من . او . کشتی . اقیانوس . نگاه . صدا تاریکی سکوت
آخ تر که دلم چقدر لک زده برای آن یک نگاه . :( :)
دل از من بردی ای دلبر بفن آهسته آهسته
تهی کردی مرا از خویشتن آهسته آهسته
کشی جانرا بنزد خود ز تابی کافکنی در دل
بسان آنکه میتابد رسن آهسته آهسته
ترا مقصود آن باشد که قربان رهت گردم
ربائی دل که گیری جان ز من آهسته آهسته
چو عشقت دردلم جا کرد و شهر دل گرفت از من
مرا آزاد کرد از بود من آهسته آهسته
بعشقت دل نهادم زین جهان آسوده گردیدم
گسستم رشته جان را ز تن آهسته آهسته
ز بس بستم خیال تو تو گشتم پای تا سر من
تو آمد خرده خرده رفت من آهسته آهسته
سپردم جان و دل نزد تو و خود از میان رفتم
کشیدم پای از کوی تو من آهسته آهسته
جهان پر شد ز حرف فیض و رندیهای پنهانش
شدم افسانهٔ هر انجمن آهسته آهسته
چندین سال پیش
از مدرسهمان یعنی شمال شرق
به خانهیشان، صادقیه.
اهل سختی بود طبعاً
و حالا
از این قاره
به آن قاره.
احتمالا هنوز هم اهل سختی است.
.
.
.
دلم برای آن ترکیب سه نفره تنگ شده، تولد محمد در این روز و ندیدن چند ماهِاش هم اضافه بر آن . عکس هایی که دانیال از آسمان شهرشان پست کرد هم اضافه تر بر آن.
دکتر امدند روی سن؛ بعد از توضیح روند زندگی شون و کارهایی که از دوره دانشجویی تا الان انجام دادند، یه جمله گفتند:
بچه ها من ۳۰ سالِ که . دقیق اش می شه ۲۸ سالِ که بیشتر از ۴ یا ۵ ساعت در روز نخوابیدم.
همین الانم از دم در کارخونه تا اینجا رو توی ماشین خوابیدم.
اللهم انی اسئلک الیسر بعد العسر
رنگ پر ریختهٔ الفت گار توایم
جستهایم از قفس خویش و گرفتار توایم
خاک ما جوهر هر ذرهاش آیینهگر است
در عدم نیز همان تشنهٔ دیدار توایم
مرکز دیده و دل غیر تمنای تو نیست
از نگه تا به نفس یک خط پرگار توایم
اشک و آه است سواد خط پیشانی شمع
همه وا سوختهٔ سبحه و ر توایم
پیش ازین ساغر الفت چه اثر پیماید
میرویم از خود و در حیرت رفتار توایم
دامن عفو حمایتکدهٔ غفلت ماست
خواب راحت نفس سایهٔ دیوار توایم
جنس موهوم هوس شیفتهٔ ارزش نیست
قیمت ما همه این بس که به بازار توایم
مست کیفیت نازیم چه هستی چه عدم
هر کجاییم همان ساغر سرشار توایم
خرده بر بیش و کم ذره نگیرد خورشید
ای تو در کار همه ما همه بیکار توایم
ناله سامان جبین سایی اشک است اینجا
بیدل عجز نوای ادب اظهار توایم
من که گفته بودم تو را خلق کرده ام برای بندگی. برای من فرقی نمی کند که چه میکنی؛ صرفاً بندگی ات و کیفیت اش برای من حائز اهمیت است و لاغیر.
این که تو ماندهای بین ماندن و یا رفتن، خواندن و یا نخواندن، تغییر یا ثبات، ؛ اینها بویِ "خود" میدهند. میخواهی "من" را بزرگ کنی و جلوهگر آن وجهی شوی که اندکی با بندهگی همخوانی ندارد. راه کمال را میجویی طبعاً اما رهی خیال باطل. 《وَهُمْ یَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ یُحْسِنُونَ صُنْعًا》 را یادت هست؟
هر وقت توانستی آن "منِ جلوهگر" را رام کنی و "منِ بنده" را بیدار، یک قدم که برداشتی بقیه اش با من. 《وَاعتَصِمُوا بِحَبلِ اللَّهِ جَمِیعاً》را بخاطر داشته باش و إِنِّی تَارِکٌ فِیکُمُ اَلثَّقَلَیْنِ را هم روشنایی مسیر ات قرار بده. خودت هم خوبِ خوب فهمیده ای تا اینجا کار که اگر راهنما نباشدت، اگر بال برواز نباشدت، اگر چرخ حرکت نباشدت؛ خودت ک کلافه و سردرگم میشوی هیچ، راه به جایی هم نمیبری. پس کِتَابَ اَللَّهِ وَ عِتْرَتِی أَهْلَ بَیْتِی را از نان شب همان "من" واجبتر بدان.
عهدِ امامِ زمانهات ضامن اجرایی میخواهد، ضمانتی از جنس مراقبه و محاسبه
.
.
.
.
قربان وفاتم به وفاتم قدمی نه
تابوت مگر بشنوم از روزن تابوت
آنقدر کم بارون زده بود که تمام تاکسی های منطقه به طرفه العینی نیست شوند و ملت در صف های طولانی تاکسی خطی، یک لنگه پا، منتظر چهارچرخ زرد رنگ باشند.
بیآرتی هم مثل لانه مورچه شده بود.
حوصله صف را مثل همیشه نداشتم و رفتن را به ایستادن ترجیح دادم.
بوقی زد و سوار پژوی ۴۰۵ مشکی اش شدم.
دروغ چرا، هنوز هم معتقدم ظاهر خیلی ها از همان ابتدا به دل آدم می نشید. نور وجودشان آدم را می گیرد.
نزدیک مقصد بودیم که ۱۰ هزار تومنی را بهشان دادم و متوجه شدیم خرده ندارند.
کلی گشتند تا یه پنجی بهم بدن و بعدش گفتم حاج آقا اگه نیست باشه پیشتون، خدا خیرتون بده بارونیه هوا؛ نجاتمون دادین.
بازم داشت میگشت همه جارو . بی توجه به من و حرفم!
یهو گفت:
بحث هزار تومن نیست،
من بد عادت میشم .
.
.
.
.
صداش هنوز تو گوشامه
خیلی سنگین تر .
خیلی دردناک تر .
صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
هزاران سال از آغاز حیات بشر بر این کره خاک می گذرد؛
و همه ی آنان که پیش از این بودهاند، مرده اند؛
ما نیز خواهیم مرد و بر مرگ ما نیز هزاران سال خواهد گذشت.
خوشا آنان که مردانه مُرده اند،
و تو ای عزیز ! بدان،
تنها کسانی مردانه می میرند که مردانه زیسته باشند.
از دستم ناراحته، که چرا بی خبر رفتم و بهش نگفتم. که چرا اونجا که بودم بهش پیام ندادم و حال اش رو نپرسیدم. که وقتی برگشتم چرا بازم باهش حرف نزدم و براش تعریف نکردم.
.
.
.
اگه به من بود نمی ذاشتم بفهمه اصلاً. وقتی نمی تونه بیاد . وقتی دلش می خواد و نمی ذارن بیاد . چرا باید هوایی اش کنم خب ؟! چرا بقیه این قدر دقیق هوایی اش می کنن خب ؟!
اگه بحث به یاد بودنه که خدا شاهده، نگم تک تک لحظات، مطمئناً اکثر اوقات به یادشم. مکان اش که هیچ، زمان اش هم مهم نیست. توی خواااب حتی :)
اما بازم میگم دلم نمیخواست آخر بحث مون مثل اون قدیما با یه آه سرد تموم شه . دلم نمی خواست یه ذره حتی ناراحت شه وگرنه بهش می گفتم خب
.
.
.
خدا منو ببخشه
در معانی خوشبختی وارد شده که:
خوشبختی یعنی درمانده از کارهای عقبمانده شبانه و کلافه از صدای تیک تیک ساعت ۲ بامداد؛
توانا باشی بر شنیدن صدای قلب برادر کوچکتر در هنگامهی خواب اش. :)
فعلاً، با اختلاف از رده دوم، این صدای تپش در صدر جدول آرامشبخشترین صداها قرار داره.
خدایا شکرت
اللَّهُمَّ ارْزُقْنَا تَوْفِیقَ الطَّاعَةِ وَ بُعْدَ الْمَعْصِیَةِ وَ صِدْقَ النِّیَّةِ وَ عِرْفَانَ الْحُرْمَةِ
وَ أَکْرِمْنَا بِالهُدَى وَ الاسْتِقَامَةِ
وَ سَدِّدْ أَلْسِنَتَنَا بِالصَّوَابِ وَ الْحِکْمَةِ
وَ امْلَأْ قُلُوبَنَا بِالْعِلْمِ وَ الْمَعْرِفَةِ
وَ طَهِّرْ بُطُونَنَا مِنَ الْحَرَامِ وَ الشُّبْهَةِ
وَ اکْفُفْ أَیْدِیَنَا عَنِ الظُّلْمِ وَ السِّرْقَةِ
وَ اغْضُضْ أَبْصَارَنَا عَنِ الْفُجُورِ وَ الْخِیَانَةِ
وَ اسْدُدْ أَسْمَاعَنَا عَنِ اللَّغْوِ وَ الْغِیبَةِ
وَ تَفَضَّلْ عَلَى عُلَمَائِنَا بِاُّهْدِ وَ النَّصِیحَةِ وَ عَلَى الْمُتَعَلِّمِینَ بِالْجُهْدِ وَ الرَّغْبَةِ وَ عَلَى الْمُسْتَمِعِینَ بِالاتِّبَاعِ وَ الْمَوْعِظَةِ وَ عَلَى مَرْضَى الْمُسْلِمِینَ بِالشِّفَاءِ وَ الرَّاحَةِ وَ عَلَى مَوْتَاهُمْ بِالرَّأْفَةِ وَ الرَّحْمَةِ، وَ عَلَى مَشَایِخِنَا بِالْوَقَارِ وَ السَّکِینَةِ وَ عَلَى الشَّبَابِ بِالْإِنَابَةِ وَ التَّوْبَةِ وَ عَلَى النِّسَاءِ بِالْحَیَاءِ وَ الْعِفَّةِ وَ عَلَى الْأَغْنِیَاءِ بِالتَّوَاضُعِ وَ السَّعَةِ وَ عَلَى الْفُقَرَاءِ بِالصَّبْرِ وَ الْقَنَاعَةِ وَ عَلَى الْغُزَاةِ بِالنَّصْرِ وَ الْغَلَبَةِ وَ عَلَى الْأُسَرَاءِ بِالْخَلاصِ وَ الرَّاحَةِ وَ عَلَى الْأُمَرَاءِ بِالْعَدْلِ وَ الشَّفَقَةِ وَ عَلَى الرَّعِیَّةِ بِالْإِنْصَافِ وَ حُسْنِ السِّیرَةِ
وَ بَارِکْ لِلْحُجَّاجِ وَ اُّوَّارِ فِی اَّادِ وَ النَّفَقَةِت
وَ اقْضِ مَا أَوْجَبْتَ عَلَیْهِمْ مِنَ الْحَجِّ وَ الْعُمْرَةِ
بِفَضْلِکَ وَ رَحْمَتِکَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ
از دستم ناراحته، که چرا بی خبر رفتم و بهش نگفتم. که چرا اونجا که بودم بهش پیام ندادم و حال اش رو نپرسیدم. که وقتی برگشتم چرا بازم باهش حرف نزدم و براش تعریف نکردم.
.
.
.
اگه به من بود نمی ذاشتم بفهمه اصلاً. وقتی نمی تونه بیاد . وقتی دلش می خواد و نمی ذارن بیاد . چرا باید هوایی اش کنم خب ؟! چرا بقیه این قدر دقیق هوایی اش می کنن خب ؟!
اگه بحث به یاد بودنه که خدا شاهده، نگم تک تک لحظات، مطمئناً اکثر اوقات به یادشم. مکان اش که هیچ، زمان اش هم مهم نیست. توی خواااب حتی :)
اما بازم میگم دلم نمیخواست آخر بحث مون مثل اون قدیما با یه آه سرد تموم شه . دلم نمی خواست یه ذره حتی ناراحت شه وگرنه بهش می گفتم خب
.
.
.
خدا منو ببخشه
۸ سال پیش، وقتی واسه اولین بار با [او] رفتم جمعه بازار دو تا چیز خریدم: برای خودم نیمساقهای آبی و طوسی و برای تو پیکسل چوبی یک روز خوب میاد!».
من نیمساقهای آبی و طوسیام را هر روز دستم میکردم
و تو پیکسلات را هیچ وقت وصل نمیکردی به کولهات.
میگفتی حوصله تیکه انداختن ِآدمها را نداری.
من میگفتم: مگه مهمه حرف بقیه؟
هیچی نمیگفتی و لابد مهم بود.
هوا سرد میشد. نیمساق از دستهای من در نمیآمد،
پیکسل تو از جیب جلوی کولهات.
حالا بعد ۸ سال تو رفتهای دور
آنقدر دور که برای نشان دادن جایت مجبور باشم کرهزمین روی میز را بچرخانم و بچرخانم.
نمیدانم پیکسل چوبیات را گم کردهای یا نه،
نمیدانم آنجا هم حرف بقیه که احتمالا معنی نوشته روی پیکسل را نمیفهمند برایت مهم است یا نه،
اما میدانم [کسی] با نیم ساقهای آبی و طوسی ۸ سال صبر کرد تا آن روز خوب بیاید، اما نیامد.
نیامد و ما قرار نبود بیخودی امید داشته باشیم.
امید. حتما امیدت ناامید شده بود که رفتی.
آدم ِ رفتن نبودی تو. بودی؟
همه این حرفها را بهم بافتم تا تهش خیلی بیربط بگویم: تولدت مبارک!
مسخره است، نه؟
منی که تمام این ۸ سال یک بار درست و حسابی تولد مبارک نگفتم بهت، امسال را هم با حرف غم ِ ۸ سال نزدن آن پیکسل چوبی شروع کردم.
اما ببین. هنوز بعد ۸ سال آن نیمساقهایم را دارم و آذر که میآید دستم میکنم و فکر میکنم بالاخره یک سالی خودم برایت کیک میپزم و عین آدمهای معمولی و حتی به شکل کلیشهای برایت تولد میگیرم.
همان روزی که شاید بتوانم دوباره برایت قلدری کنم و بگویم: دیدی. دیدی حق با من بود و یک روز خوب آمد؟
و تو شرمنده سر تکان بدهی که راست میگفتم و تمام این سالها اشتباه کردی که از زدن آن پیکسل خجالت کشیدی.
تولدت مبارک.
تولدت مبارک در انتهای ماه نوامبر
و در ابتدای روزهایی که رفتهای و ما به قول شاهین از گشنگی داریم امید میخوریم.
سارا هاشمی
.
.
.
.
.
پ.ن: نویسنده که واضحِ من نیستم
ولی این حجم از اشتراک برام جالب بود.
ما امیدواریم.
اما اگر این مه غلیظ، تا همیشه ادامه پیدا کرد چه؟
اگر زمستان فصل ماندگار تقویم شد و مسیرها تا همیشه صعب العبور ماندند.
اگر پشت تمام این دویدنها و امیدداشتنها، دیوارهای سیمانی بود و پشت تمام خاکستریها، سیاه، چه؟
اگر هی ایستادیم و دوام آوردیم و جنگیدیم و آخر کار، مغلوب لشگر گرفتاریها شدیم و دردهای لجام گسیخته محیط زیستمان را به کلی اشغال کردند چه؟
ما باز هم ایستاده میجنگیم و با تمام درد، بغضهایمان را سر میبریم و جوانه های طلوع را با خونِدل آبیاری میکنیم، ما هنوز امید داریم و میدویم و جا نمیزنیم؛ ولی اگر حالمان خوب نشد، اگر محکوم به دویدنهایپ بینتیجه بودیم و خدا ما را برای درس عبرت آفریده بود چه؟
بارالها، ما در این شبهای سرد کفرآمیز، هنوز هم به معجزهی دستان تو مومنیم.
تو بگو؛
الیس الصبح بقریب؟
می دانم رفیق جان؛ مسیرها هموار نیستند و هوای خیابان سنگین است .
رودخانه ها یخ بسته اند، خورشیدها پشت کوهها جا مانده و جوانه ها، رویش را به تعویق انداخته اند.
خبر دارم رفیق جان، زمستان است.
اما تو به حرمت بهار و زایش دوباره ی درخت، خود را در تاریکی حبس نکن، که یعنی درد را پذیرفته ای!
از حرکت باز نایست، که یعنی تن به انجماد داده ای!
خانه ات را سبز نگه دار رفیق روزهای سخت!
به سهم خودت جهان را سبز کن ! مسیر هارا هموار و آفتاب را ناگزیر به تابیدن.
تو به سهم خودت گرم باش؛ تا رودخانه ها دوباره جاری شوند و آسمان ها آبی، تو به سهم خودت دلیل رویش باش.
که صبح به این شهر برمی گردد.
رفیق .
می شود تا رسیدن صبح، زنده بمانی ؟
می شود با من این زمستان را دوام بیاوری ؟
وه که گر من بازبینم روی یار خویش را
تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را
یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند
بیوفا یاران که بربستند بار خویش را
مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق
دوستان ما بیازردند یار خویش را
همچنان امید میدارم که بعد از داغ هجر
مرهمی بر دل نهد امیدوار خویش را
رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را
هر که را در خاک غربت پای در گل ماند ماند
گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را
عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن
ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را
گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش
قبلهای دارند و ما زیبا نگار خویش را
خاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهار
من بر آن دامن نمیخواهم غبار خویش را
دوش حورازادهای دیدم که پنهان از رقیب
در میان یاوران میگفت یار خویش را
گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی
ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را
درد دل پوشیده مانی تا جگر پرخون شود
به که با دشمن نمایی حال زار خویش را
گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار
ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را
ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن
تا به خدمت عرضه دارم افتقار خویش را (افتقار بر وزن افتعال از ریشه فقر)
دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق
تا میان خلق کم کردی وقار خویش را
ما صلاح خویشتن در بینوایی دیدهایم
هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را
ساعت حدودا هشت چهارشنبه شب بود که تمام دانشجوهای دکتر رفتند از آزمایشگاه. یادم نیست دقیقا درگیر چه کاری بودم که من رو نگه داشته بود تا اون موقع ولی به خوبی یادم می آد که حوصله ی رفتن به خونه رو نداشتم؛ در این حد که قید ورزش چهارشنبه شب رو هم زده بودم و ترجیح می دادم در سکوت مطلقه ی آزمایشگاه به کارای دانشگاه برسم. به هزار و یک دلیل منطقی و غیر منطقی مستغرق در دریای کلافه گی بودم و تنها راه فرار از این حالت رو به پیشنهاد منِ درون، در یک لیوان نوشیدنی گرم و چند دقیقه ای خیره شدن به شهر از طبقه ششم پیدا می کردم.
خوبیه آخر شبای دانشکده اینه که تک آسانسورِ طبقه زوج برو اش :| بدون معطلی تو رو از منفی دو می بره همکف و بعدش هم شش.
برنامه یه توقف کوتاه توی لابی برای گرفتن یه موجود گرم از وندینگ ماشین بود ولی وقتی داشتم از جلوی استند انجمن فرهنگی رد می شدم، اسم و تیتر یه ماهنامه نظرم رو جلب کرد.
ماهنامه "حق ملت " با تیتر "رفتن از وطن "
بیست دقیقه ای همین طور سرپا و مستاصل خیره شده بودم به عکس های این ماهنامه، هر کدومشون مثل یه طوفان بودن و بلکم هنوز هستند.
بعد رفتن به طبقه ی شش و پیگیری گمشده شخصی توی آسمون نیمه شمالی شهر و لابه لای کوه ها، انگیزه ام رو با در دست داشتن این ماهنامه بدست آورده می دیدم، برگرشتم به آزمایشگاه.
و اون آخر هفته رو کامل وقت گذاشتم تا بخونمش، تیتر هاش رو الویت بدم، حرف هاش رو بالا پایین کنم و عکس هاش رو هضم.
مثل هر نوشته ی دیگه ای نقدهایی وجود داشت و تحسین هایی رو هم برانگیخت.
تیتر اش من رو یاد بخش اول این غزل شیخ انداخت که اوردن اش اینجا خالی از لطف نبود :) :(
همه ی این هارو گفتم که به این نقطه برسم؛
استقبال شدیدی از سوی من هست برای این که موجوداتی مثل مجله، کتاب، عکس، شعر، وبلاگ و . رو با اشتراک گذاری به هم معرفی کنیم. حتی با رفقایی که کمترین اشتراک در فضاهای ذهنی رو داریم بعضا.
سکانس اول
ساعت هفت و سی دقیقه صبح روز جمعه چهارم بهمن ماه
تهران، ارتفاعات توچال، ایستگاه پنجم
"سلام گرم من از تهران به شما"
!!!
سکانس دوم
ساعت هفت و سی دقیقه صبح روز یکشنبه ششم بهمن ماه
نیشابور، آخرین واگن قطار نهران- مشهد
سکانس سوم
ساعت شش بعد از ظهر سهشنبه بیست و دوم بهمن ماه
ساحل ریشهر، بوشهر
سکانس چهارم
ساعت شش بعد از ظهر پنج شنبه بیست و چهارم بهمن ماه
ساحل سیراف، بوشهر
اون مشعل ها هم برای پالایشگاه کنگان هست اش :)
خیلی خیلی دلم لک زده برای دیدن آن عزیزانی که بیش از شش سال است ندیدم شان.
آنها که آخرین بار روز تحویل کارنامه دیده شده اند و لا غیر.
آنها که شماره تلفنی هم از خود به جای نگذاشته اند حتی.
همان غائبین دور از نظر.
پس چه می کند دست روزگار ؟ پس کی ؟
مالامال است جام توحید
ما بادهٔ مختصر نداریم
#قاسم_انوار
.
.
مغموم ام . از دست کردههای خودم
نه این که امروز بوده باشد، نه
چندیست ک چنین زندگیسوز روز میگذرانم
و شب را هم به دود آتشروز تیره میدانم
دیریست به گِرد بادهی مختصر میچرخم
می بینم و می جویم،
می چینم و می ریزم.
می خندم و می گریم،
دیوانه چنین باید ؟
نه خیر . عزیزجان
مالامال است جام توحید
ما بادهی مختصر نداریم
اون شب هم همین حس رو داشتم،
مغموم بودم که چرا اختصار داشته ام.
که چرا متنی ک خواسته بودی را کامل از بَر نبوده ام
.
.
.
که جان کلام اینکه فکر ملک دل ما کن که خراب است خراب.
میخوام حرفی بزنم که تماماً نقطه ضعف من رو نشون میده،
و اون این که:
هیچکس نمیداند میان دو نفر چه میگذرد،
حتی خود آن دو نفر !
خیلی، خیلی، و حتی فراتر از خیلی برام سنگین و دردناکِ این جمله. اون "حتی" اش مخصوصاً.
پ.ن:
و تسبیح و تمحید باید برای تنها خالقی که فرمود:
《إِنَّهُ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ》
سوره فاطر آیه ۳۸
پ.ن۲: این که گفتی:《إِنِّی أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ》؛ دلم خوب قرص و محکم می کند.
بیهیچ دلهره راهام را ادامه می دهم.
هرچند اتفاقات پیچیده و جملات سنگین باشند.
ما تو را داریم.
هدایتِ شخصِ تو را
تو میتوانی مسلمان زاده باشی
و اسلام را دوباره کشف کنی
و هر کسی
به اندازه ی دلتنگی هایش
درگیر شب است.
تو آن نهای که چو غایب شوی ز دل بروی
تفاوتی نکند قرب دل به بعد مکان
گفتم دَری ز خَلق ببندم به رویِ خویش
دردیست در دلم که ز دیوار بگذرد
لینک:
چشم انتظاری
فقط بگگم که "کتاب در کنار متن، با اتفاق گرافیکی ویژهای نیز همراه شده است."
نخرید اش تا خودم براتون بخرم :)
دیدم اش و توی خواب کلی باهم حرف زدیم . خیلی خوشحال بودم از اینکه داشتیم باهم صحبت میکردیم.
بذارید ادب رو به کناری بفرستم و از واژهی "خر ذوق" استفاده کنم.
در این حد خر ذوق بودم که وقتی از خواب پاشدم، عماد ازم پرسید: چی شده ؟ چرا اینقد خوشحالی ؟ =))
اوایل که اینجوری میشد ناراحت بودم موقع بیداری، ناراحتِ این که چرا تو واقعیت رخ نداده و واقعی نبوده، ولی به مرور زمان همین اش هم واقعا انرژی بخشه.
خدایا به سلامت دارش .
چرا اینقدر بیقراری آسمان؟
سه روز است اشکت یک ریز سر ریز است!
نکند خبری آشفته ات کرده است؟
نگو که باز تأخیر جای تعجیل را گرفته!
تو را بخدا زبان بگشا و بگو که اشک شوق است این باران بی وقفه.
آی آسمانِ دل پُر ، پَر پَر زدنمان را می بینی ؟
طاقت مان طاق است ؛
و کاسه ی صبر لبریز !
یا همین طور سکوت کن و ببار ،
یا "فرج" را فریاد کن .
ناشناس
درباره این سایت